به صورت بهت زده آدمهای توی ماشین ها توی صف بنزین نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم کجای قصه ایستادم
به گلدون تولدم روی تراس آب میدم و چشمامو میبندم و از ته دل ارزو میکنم وقتی برگشتیم همه چیز ختم به خیر شده باشه
با خودم فکر میکنم توی نامعلوم ترین نقطه زندگیمم
نمیدونم چی ممکنه پیش بیاد
نمیدونم جامون امن هست یا نه
جامون امن میمونه یا نه
بعد از شیفت دوازده ساعته و چکوچونه زدن سر آف شدن حالا ساعتها تو صف بنزینیم
و من چند شب متوالیه که خوب نخوابیدم
به این فکر میکنم که ده لیتر چند کیلومتر قراره مارو دورتر بکنه
به یه خواب اروم و بی دردسر فکر میکنم
به اینکه قرار نبود ۲۷ سالگیم اینطوری شروع بشه
خستم
بند بند وجودم به امنیت و ارامش نیاز داره
با هزار تا فکر تو سرم پلکامو باز نگه میدارم و به خط بنزین توی باک ماشین خیره میشم
نمیدونم چی قراره بشه
چی درسته
ساعت سه و سیزده دیقه گذشته
و احتمالا تا صبح تو صف بنزین باشیم
اینترنت درستو حسابی ندارم
و احساس میکنم حالا
یه خاورمیانه ای جنگ زده آواره ام ...